می خواهمت، می خواهمت، می خواهمت آری
تا سست رای و سست پیمانم نپنداری!
می خواهم آری من تو را، در اوج نومیدی
هر چند بر امیّدواری هام خندیدی!
می خواهمت با دردها و غصه هایت نیز
دل می سپارم بر تمام قصه هایت نیز
با اینکه در ظاهر جدایم از تو صد فرسنگ
دل می تپد در سینه ام، هرچند باشد سنگ
چشمان من در چشمهایت می شود فانی
می خواند آغوشم تو در هر دم به مهمانی
شبهای خود را وصل کردم تا به شبهایت
داغ است لبهایم هنوز ازهُرم لبهایت
با آنکه شیطانم ولی با دستهای تو
پل می زنم از هرچه شیطان تا خدای تو
خواهم گذشت از آبرو اما ز تو هرگز!
از هرچه باشد پیش رو، اما ز تو هرگز!
بی شرم و بی آزرم و بی پرهیز خواهم شد
حتی اگر خواهی، زلیخا نیز خواهم شد
خود را به یُمن لطف تو آواره خواهم کرد
از رو به رو پیراهنت را پاره خواهم کرد!
با آنکه این افسانه ای بسیار تکراری ست
من یوسفم اما زلیخا در رگم جاری ست...
سلام
آخرین پستی که از شما خوندم پست 28 اردیبهشت بود.. براتون آرزوی موفقیت دارم.
من پیوسته از تو گریخته ام
و به اتاقم ، کتابهایم ، دوستانِ دیوانه ام
و افکارِ مالیخولیائی ام پناه برده ام
قبول دارم که کلّه شق بودم
اما تو هم همواره فقط در پی اثبات سه چیز بودی :
اول آنکه در این ارتباط بی تقصیری
دوم آنکه من مقصرم
و سوم ، با بزرگواری تمام حاضری مرا ببخشی..!!!
- فرانتس کافکا
سلام ...
خوشحالم که با این کار های قشنگ آشنا شدم
ازین دست معمولن اینجا ها کم میخوانم وبسی شاد گشتم
عرض شود که کار های تان دلنشین بود و بی نقص
ساده و روان نوشته اید و این ویژه گی در اکثر شعرهای امروزی دفن شده.
پیروز باشید.
سلام جناب نیکنامی...ممنون که این مثنوی زیبا رو گذاشتید...موفق باشید...