و من دوست دارم صدایت کنم ...

مجموعه شعر فارسی - احمد نیکنامی

و من دوست دارم صدایت کنم ...

مجموعه شعر فارسی - احمد نیکنامی

توضیح المسایل

تو ای لبهات توضیح المسایل

رهایم کن از انبوه دلایل


تو می دانی که من مستم ز چشمت

به هر صورت نخواهم گشت عاقل


نگاهت مثل یک وحی مسلّم

به من کرد آیه های عشق نازل


نسیم از بین موهایت گذر کرد

به عطر گیسوانت گشت نایل


بهار از چشم تو منّت پذیرفت

که گُل از خاک مُرده کرد حاصل


تو آنقدر عشق در من پروراندی

که هوشم رفت و عقلم گشت زایل


من از تو لحظه ای فارغ نبودم

تو اما از منی پیوسته غافل


ز من آنقدر دوری کن که باشد

دو پیراهن میان ما دو حایل....!!  



پرچمی در باد

بوسیده لب مرا لب غم ها

غرق است دلم در عمق ماتم ها


تنها و شکسته ماندم و خسته

بی همدل و همزبان و همدم ها


حیران شده ام میان خوب و بد

در شکوه ز بیش ها و از کم ها


دورم ز رز و لادن و نیلوفر

در حسرت یاس ها و مریم ها


دریا دریا چو درد می بخشی

بستی از پشت دست حاتم ها !


زخمی که دلم ز تیر تو خورده ست

کرده ست دهن کجی به مرهم ها !


بگذار که روسری رود بر باد

تا آنکه به پا شود محرم ها !


نام تو که یک گشایش عظماست

صد طعنه زده بر اسم اعظم ها


من گم شده ام بگیر دستم را

بیرونم بر ز پیچ و از خم ها.... 

تنفس

به خانه ی تو می آیم تو را نفس بکشم

مخواه محنت تنهایی و قفس بکشم


مرا به نام بخوان، جای ده در آغوشت

که با تو پای ز آلایش و هوس بکشم


تمام عمر کمین کرده ام مگر که تو را

چو آهوان رمیده به تیررس بکشم


تو مثل غنچه شکوفا شو و اجازه مده

که خوار گردم و منت ز خار و خس بکشم


«نفس برآمد و کام از تو برنمی آید»

گمان مبر که ز سمت تو پای پس بکشم 


تمام یاخته هایم ز عشق لبریزند

چرا که آمده ام تا تو را نفس بکشم...




دوره فلانی!!!!

دور، دور شماست، چرخ بزن 

هی به چپ، هی به راست چرخ بزن 

 

ظاهراً مشتبه شده بر تو 

مملکت ناکجاست!؟ چرخ بزن 

 

تو و استادت ار فسون سازید 

طعمه ی اژدهاست، چرخ بزن 

 

فکر کردی که آنکه پشت توست 

یکی از اولیاست؟؟! چرخ بزن 

 

آی اسفندیار رویین دُم! 

وعده، باد هواست، چرخ بزن 

 

دزدی و اختلاس میلیاردی 

دامنت را بلاست! چرخ بزن 

 

زود باشد که سیل برخیزد 

ماجرا برملاست، چرخ بزن 

 

ادعای اطاعت از قانون 

شیوه ای نخ نماست، چرخ بزن 

 

نه نشانی تو را از اشراق است 

نه به ذهنت مشاست، چرخ بزن 

 

گرچه خاموشی است ظاهر ما 

حلق ما پرصداست، چرخ بزن 

 

دُم رویین و روی پولادیت 

زیر سنگ آسیاست!! چرخ بزن... 

 

چرخ بزن!!!!....................

بی صدا

من حرف حرف نام تو را درد می کشم 

و بی صدا تمام تو را درد می کشم 

 

ای چشمهات ساغر لبریز از عبور 

ته مانده های جام تو را درد می کشم 

 

نه در شبم سکونی و نه روز را ثبات 

هر بامداد، شام تو را درد می کشم 

 

ای از یقین جدا شده، با وهم همنفس 

من این خیال خام تو را درد می کشم 

 

ای جرعه جرعه زهر سرازیر در گلو 

من تلخی مدام تو را درد می کشم 

 

ای ریخته به کام من تلخ وداع خویش 

دمسردی سلام تو را درد می کشم....

جوانی!

چون شمع آتشم بزن خود در میان برقص 

من دورم از تو ، در بر بیگانگان برقص! 

 

لبهات رنگ خون من است، ای طبیب عشق 

درمان دردهای مرا چون ساقیان برقص 

 

تا آنکه چشم زخم حسودان نبیندت 

دزدانه آ به خلوتم و در نهان برقص 

 

«من پیر سال و ماه نی ام ، یار بیوفاست» 

تا ازخودم برون ببری ای جوان برقص..... 

انجماد

این روزها سرشارم از تردید و تنهایی 

حتی تو هم در خوابهای من نمی آیی  

 

افکار من سرد و سترون گشته و موهوم 

احساس من آبستن درد است و نازایی! 

 

در ازدحام دوری و کین و فراموشی 

سر درگریبان و گریزان رفت زیبایی 

 

در بندبندم انجمادی پنجه افکنده 

مانده زبان از گفتن و پایم ز پویایی 

 

از در درآمد احتمال و سایه و زشتی 

گم شد یقین و آفتاب و مهر و دانایی 

 

با خاطراتی زهرناک، اندیشه هایی خام 

دیروز مرد، امروز رفت و نیست فردایی...!

 

یک شعر عامیانه!

صدای زنگ تلفن٬ ناگهان می ریخت در گوشم 

سلامت نازنین٬ از پشت خط می برد از هوشم 

 

«سلام احمد! کجایی پس؟ چطوری؟ سخت دلتنگم 

برای دیدنت هر لحظه چون خورشید در جوشم! 

 

تن و جانم چو آتش٬ گر گرفته ست از خیال تو 

برای بوسه ات مشتاقم و خالی ست آغوشم!» 

 

و من ساکت٬ سراپا گوش و از لحن صدای تو 

پر از شادی تمام ذره های جان مدهوشم 

 

برایم شعر می خواندی٬ برایت شعر می خواندم 

و می شد تلخی دنیا٬ کنار تو فراموشم... 

 

نمی دانم کجا هستی؟ تو می دانی کجا هستم؟! 

زمانه شهد می ریزد ولی من زهر می نوشم!.....

پاییز

شعری از شادروان دکتر خسرو فرشیدورد،استاد ادبیات دانشگاه تهران که یک سال پیش در غربت و تنهایی خانه سالمندان زندگی فانی را وداع کرد....


پاییز شعر زرنگار روزگار است

زیباتر و سحر آفرین تر از بهار است


پاییز چون خورشید، زرین موی و جادوست

دلکش ترینٍِ فصلهای روزگار است


پاییز،غمگین، دلنشین،شعرآفرین است

پاییز،زیبا، دلربا، اندوه بار است


پاییز، تاج گوهرافشان جهان است

پاییز بر سیمای خلقت شاهکار است


پاییز فصل برگهای سرخ و زرد است

پاییز فصل میوه های آبدار است


پاییز فصل یاد دوران گذشته ست

پاییز از ایام پیشین یادگار است


پاییز لبریز از شراب عشق و رویاست

پاییز شعر زرنگار روزگار است

فتح قریب

ز چشمهای تو بوی فریب می شنوم

اگرچه از لبت امن یجیب می شنوم!


تو باغبان شدی اما ز زیر دندانت

صدای ناله زدن های سیب می شنوم!


تو لحظه لحظه قسم می خوری که تنهایی

ولی ز لحن تو نام رقیب می شنوم!


برای آنکه نپویی به سمت من راهی 

بهانه های فراز و نشیب می شنوم!


اگرچه تیرگی روح تو فراگیر است

ز صبح، مژده ی فتح قریب می شنوم....!

بحران ها

به داد من نرسیدند بین بحران ها

دلم گرفته ز دست فرشته - شیطان ها!


هنوز درد نشسته در استخوان من

اگرچه غرقه ام اکنون میان درمان ها


هنوز پیرو عشقم وگرنه بر ترکت

رسیده است به دستم ز عقل فرمان ها


اگرچه رفته ای و سوی من نمی نگری

هنوز عطر تو جاری ست در خیابان ها


هنوز جای قدمهای توست روی زمین

هنوز خوی تو را می وزند توفان ها!


خزان رسید و نفسهای بوستان افسرد

خدای سبز بهار، امر کن به باران ها!


ز تیرگی بی مهار شب مهراس

که می رسند ز سمت سپیده مهمان ها...

موعود

تا آنکه هر دم در کنار عشق باشم

جبری برای اختیارت می تراشم


هر شاخه ی نرگس که بر می آید از خاک

راز شکوفا گشتنت را کرد فاشم


در انتظار مقدمت ای سبز جاری

هر روز باید کوچه ها را گٌل بپاشم


باز آی، مرهم نیست در این عصر ظلمت

بر درد بی درمان و زخم دلخراشم


تو مطمئناً هستی و قطعاً ؛ من اما

درگیر آیا و اگر، بادا و کاشم !


موعود من ! گفتند روزی خواهی آمد

افسوس آن روز آید اما من نباشم.....!

باران

بگذار در ذهنم خیالت جان بگیرد

دستانم از دستان تو فرمان بگیرد


بگذار این آواره ی سر درگریبان

در محضر لطف شما سامان بگیرد


تاچند بر مرداب ماندن دل سپارم

کم مانده روحم بوی الرحمان بگیرد!


تفتیده ام همچون کویر از تشنه کامی

امداد کن تا اندکی باران بگیرد


بر ما ببار ای عشق تا در مقدم تو 

تکثیر این پژمرده ها پایان بگیرد


احساس من آبستن یک انفجار است

آماده باش امشب تو را دامان بگیرد...!


هیچستان

تو مثل من آواره و حیرانی، من نیز چون تو خسته و سرگردان

بی تو تمام کوچه ها بن بست اند، و پارک ها همه بی تو قبرستان


فرقی نمی کند چه روزی باشد، وقتی دلم از هر کسی می گیرد

فرقی نمی کند چه شهری باشم، تهران، میانه، زنجان یا تاکستان!


هرچند فردم بی تو، اما زوجم! همدرد همراهم نمی پرسی کیست؟

با سایه ها ولگردی ام گٌل کرده ست، در ظهرهای ساکت تابستان!


در روح من شب شد، شبی طولانی، بادا که هرگز درنیاید خورشید

من خسته ام، من خسته از روییدن، ای کاش که هرگز نبارد باران


من از عطش می سوزم و آبی نیست، در باور چشمان من خوابی نیست

تاریک و تاریک است و مهتابی نیست، چون نیستی در خاطراتم مهمان


از من مپرسید از کجا می آیم، نامم چه و ننگم چه و دردم چیست

من از خودم همین قّدَِر می دانم، که بی تو هیچم، مردی از هیچستان!!

میلاد

عشق هرچند به فریاد رسید

دیر شد،صید به صیاد رسید


ای فروخفته ترین بغض، بخند

که تو را گریه به امداد رسید


شادی ام را غم تو داد به باد

بر سر من، غم تو، شاد رسید!


از عطش مرد دلم هر جا رفت

کی به یک واحه ی آباد رسید؟


گفتمش کی برسم؟ پاسخ داد:

سرو وقتی که به شمشاد رسید!


در حساب تو کم آمد کلمات

نوبت بازی اعداد رسید !


ای دل خسته ی من شادی کن

مرگ را لحظه ی میلاد رسید !...


تقویم

تقویم امسالم به نام تو ورق خورده است

انگار سال دیگرم نیز از تو بو برده است


چیدی مرا، گازی زدی، بر خاک افکندی

احساس من در زیر آوار زمان مرده است


ساعت به ساعت پیش تو جان می دهم اما

عشق من از کژتابی عقل تو آزرده است


آغاز هر سالم به نام توست، اما تو

گُل می کنی وقتی که احساس من افسرده است


تقدیرمان از روز اول نارسیدن بود

زین روست پایم هیچ راهی با تو نسپرده است


از سردی و بی مهری ات یخ زد بهارانم

هر فصل عمرم، برفی است و زرد و پژمرده است

تماشا

چشم هایت به خویش خوانده مرا

به هوای جنون کشانده مرا


دست های پر از عطوفت تو

مثل یک طفل ، پرورانده مرا


تا سر کوچه ی تماشایت

جذبه ی عشق تو دوانده مرا


من پلنگم که روی ماه شما

تا سر قله ها رسانده مرا !


دیده ات همکلام باران ها

به سر، الماس ها فشانده مرا


من کتابم به یک زبان غریب

که به جز تو، کسی نخوانده مرا !

آفتابگردان

زهر خورده ام بی تو، شهد کن لبانت را

خشک شد لبان من، غنچه کن دهانت را


وانمود کن بادی روسریت را دزدید

تا به رقص واداری موج گیسوانت را


تا به روح تو پیچد تار و پود روح من

باز کن ز هم یک یک، دگمه های جانت را


ره سپرده ام تا تو در هجوم بی مهری

رهسپار کن با من ، قلب مهربانت را


در حضور چشمانت شرم می کند زیتون

سجده می کند لاله ، برگ ارغوانت را


آفتاب اگر باشی ، آفتابگردانم

می دوم به دنبالت ، حجم آسمانت را

ساده لوح!

چه ساده گفت با من که دوستم ندارد

تمام وعده ها را به هیچ می شمارد


گذشت از کنارم به ریشخندی و گفت

که هرچه عشق و مهر است به باد می سپارد!


و نیز گفت دیری ست مرا ز یاد بُرده است

و در خیال نقشی ز من نمی نگارد


عنان دیده ام را به دست گریه دادم

که اشک در دل او مگر اثر گذارد


چو دید اشکهایم به سرخوشی چنین گفت

برای چشم خوب است اگر کمی ببارد!!


نخواند لحن دردم، ندید روی زردم

و خواست در دل من نهال غم بکارد


چقدر ساده هستم که با تمام اینها

هنوز باورم نیست که دوستم ندارد !



یوسفی نمانده تا حیا کند...!

نیست حرف وصل بر زبان خامه ها

گم شده ست مقصد تمام نامه ها

روزگار من گذشت و دور شعر من

گفته هر خسی به نام او چکامه ها !

فکر می کنی چگونه فکر می کنم

بعد رفتنش به ماندن و ادامه ها ؟

پیش او عجب عزیز می شوند

بی نماز و بی وضو و بی اقامه ها !

یوسفی نمانده زنده تا حیا کند

ورنه چاک می شوند باز جامه ها !

عشق در دل کسی به جا نمانده است

بلکه رفته در میان یادنامه ها...

معامله

زیبای سنگدل، مرا آسان فروختی

سیب مرا به خاطر شیطان فروختی !


من آدم بهشتی ام ، هرچند بر زمین

حوای من ! بهشت را ارزان فروختی


اینان که دیده ای همه دیو و پری کُشند

تو ای پری، کرشمه به اینان فروختی ؟!


من با فرشتگان خدا قهر کرده ام

عشق مرا اگرچه به دیوان فروختی


من با یقین نشسته ام تردید می کنی؟

تردید کی خریدی و ایمان فروختی؟!


آن اسم اعظمی که به لبهات نقش بود

پنهان ز چشم تیز سلیمان فروختی!


یوسف شناس نیستی زیبای بی تمیز

خود را به رایگان به غریبان فروختی!!!