و من دوست دارم صدایت کنم ...

مجموعه شعر فارسی - احمد نیکنامی

و من دوست دارم صدایت کنم ...

مجموعه شعر فارسی - احمد نیکنامی

تماشا

چشم هایت به خویش خوانده مرا

به هوای جنون کشانده مرا


دست های پر از عطوفت تو

مثل یک طفل ، پرورانده مرا


تا سر کوچه ی تماشایت

جذبه ی عشق تو دوانده مرا


من پلنگم که روی ماه شما

تا سر قله ها رسانده مرا !


دیده ات همکلام باران ها

به سر، الماس ها فشانده مرا


من کتابم به یک زبان غریب

که به جز تو، کسی نخوانده مرا !

شکست

ای زنی که خونم را بیدار کردی 

و عقلم را از هوش بردی!

ای که زخم قلبم را به تماشا نشسته ای

و حتی مرهمی در دستهای به ظاهر مهربانت نیست

اکنون شکستم را انتظار بکش

و سقوطم را نظاره گر باش...!

آفتابگردان

زهر خورده ام بی تو، شهد کن لبانت را

خشک شد لبان من، غنچه کن دهانت را


وانمود کن بادی روسریت را دزدید

تا به رقص واداری موج گیسوانت را


تا به روح تو پیچد تار و پود روح من

باز کن ز هم یک یک، دگمه های جانت را


ره سپرده ام تا تو در هجوم بی مهری

رهسپار کن با من ، قلب مهربانت را


در حضور چشمانت شرم می کند زیتون

سجده می کند لاله ، برگ ارغوانت را


آفتاب اگر باشی ، آفتابگردانم

می دوم به دنبالت ، حجم آسمانت را

ماضی ساده!

تو التزام نداری به هیچ استمرار 

چرا که در نظرت ماضی بعید شدم...!

ساده لوح!

چه ساده گفت با من که دوستم ندارد

تمام وعده ها را به هیچ می شمارد


گذشت از کنارم به ریشخندی و گفت

که هرچه عشق و مهر است به باد می سپارد!


و نیز گفت دیری ست مرا ز یاد بُرده است

و در خیال نقشی ز من نمی نگارد


عنان دیده ام را به دست گریه دادم

که اشک در دل او مگر اثر گذارد


چو دید اشکهایم به سرخوشی چنین گفت

برای چشم خوب است اگر کمی ببارد!!


نخواند لحن دردم، ندید روی زردم

و خواست در دل من نهال غم بکارد


چقدر ساده هستم که با تمام اینها

هنوز باورم نیست که دوستم ندارد !



معیار

لاله ها از خاک ما کوچیده اند

زخم های ما نمک پوشیده اند


تیغ های تیز غیرت خفته است

عشق را روح جسارت خفته است


کشور امروز چون دیروز نیست

عشق را جا در دل امروز نیست


سبک وارون گشت و دیگر شد سیاق

ماه را بردیم با خود در محاق


از غزالان نام مُشکی مانده است

از شهیدان یاد خشکی مانده است


رو به غرب است آفتاب انقلاب

بسته شد آیا کتاب انقلاب؟!


آنچه ناحق بود، قدر مطلق است

سیم و زر معیار حق و ناحق است


بازهم آغاز شد عصر سگی

با سیاست همعنان شد بی رگی


سنگها در دستهامان شد عقیم

باز هم برگشت شیطان رجیم


صد تبر داریم و ابراهیم نیست

کعبه را بتخانه بودن بیم نیست


ریشه های عدل را خشکانده ایم

یاد مولا را ز دلها رانده ایم


شمع بیت المال در سوز و گداز

هر کسی سرگرم نفس و مست آز


چشم های هرزه بین تیز هیز

در کمین معصیت در پشت میز


بر حقیقت پرده پوشی کرده ایم

با خدا هم کم فروشی کرده ایم


روسپی زاده است اینجا اقتصاد

تا که راحت تر فرود آید فساد


قلب او در جیب هایش می تپد

خود بدان دیگر کجایش می تپد!!


هر کسی ناراست تر، پُرپول تر

هر کسی پرپول تر، شنگول تر!


دامن گلها همه خیسی گرفت

روسری ها را دگردیسی گرفت!


چهره فرهنگ را سگ لیس زد

بوسه بر پیشانی اش، ابلیس زد


عشق شد بازیچه دست دلار

می خزد در بستر هر نابکار


ذکرهامان ادعایی بیش نیست

می رویم و مقصدی در پیش نیست


یک نفر هستیم و یک صد دسته ایم!

کفر را با دین تناسب بسته ایم


شورها افتاده از جوش و خروش

مطلق ما گشته نسبیت فروش


ای خدا جز تو تسلی مان نماند

در شب و ظلمت، تدلی مان نماند


بازگرد ای تیغ ، وقت خواب نیست

جرعه ای لب تشنگان را آب نیست


بازگرد از برق تو بینا شویم

با زبان تیز تو معنا شویم


زخممان از ناز مرهم دور باد

چشم های عافیت بین کور باد! 



یوسفی نمانده تا حیا کند...!

نیست حرف وصل بر زبان خامه ها

گم شده ست مقصد تمام نامه ها

روزگار من گذشت و دور شعر من

گفته هر خسی به نام او چکامه ها !

فکر می کنی چگونه فکر می کنم

بعد رفتنش به ماندن و ادامه ها ؟

پیش او عجب عزیز می شوند

بی نماز و بی وضو و بی اقامه ها !

یوسفی نمانده زنده تا حیا کند

ورنه چاک می شوند باز جامه ها !

عشق در دل کسی به جا نمانده است

بلکه رفته در میان یادنامه ها...