این روزها سرشارم از تردید و تنهایی
حتی تو هم در خوابهای من نمی آیی
افکار من سرد و سترون گشته و موهوم
احساس من آبستن درد است و نازایی!
در ازدحام دوری و کین و فراموشی
سر درگریبان و گریزان رفت زیبایی
در بندبندم انجمادی پنجه افکنده
مانده زبان از گفتن و پایم ز پویایی
از در درآمد احتمال و سایه و زشتی
گم شد یقین و آفتاب و مهر و دانایی
با خاطراتی زهرناک، اندیشه هایی خام
دیروز مرد، امروز رفت و نیست فردایی...!