و من دوست دارم صدایت کنم ...

مجموعه شعر فارسی - احمد نیکنامی

و من دوست دارم صدایت کنم ...

مجموعه شعر فارسی - احمد نیکنامی

رو در رو

می خواهمت، می خواهمت، می خواهمت آری

تا سست رای و سست پیمانم نپنداری!


می خواهم آری من تو را، در اوج نومیدی

هر چند بر امیّدواری هام خندیدی!


می خواهمت با دردها و غصه هایت نیز

دل می سپارم بر تمام قصه هایت نیز


با اینکه در ظاهر جدایم از تو صد فرسنگ

دل می تپد در سینه ام، هرچند باشد سنگ


چشمان من در چشمهایت می شود فانی

می خواند آغوشم تو در هر دم به مهمانی


شبهای خود را وصل کردم تا به شبهایت

داغ است لبهایم هنوز از‌هُرم لبهایت


با آنکه شیطانم ولی با دستهای تو

پل می زنم از هرچه شیطان تا خدای تو


خواهم گذشت از آبرو اما ز تو هرگز!

از هرچه باشد پیش رو، اما ز تو هرگز!


بی شرم و بی آزرم و بی پرهیز خواهم شد

حتی اگر خواهی، زلیخا نیز خواهم شد


خود را به یُمن لطف تو آواره خواهم کرد

از رو به رو پیراهنت را پاره خواهم کرد!


با آنکه این افسانه ای بسیار تکراری ست

من یوسفم اما زلیخا در رگم جاری ست...

 

شهر من....شهری که در وی دلبر است!

فرو مرد آتش اردیبهشتم 

به دوزخ وصل شد راه بهشتم 

 

ز چشمانم روان شد رود شبنم 

شد این اردیبهشت٬اردی جهنم! 

 

غبارآلود شد اندیشه ی من 

گرفتار عطش شد ریشه ی من 

 

به هم پیچید تومار جهانم 

فغان از غربت همشهریانم! 

 

کسانی را که می گفتیم عزیزند 

نشان دادند خود را٬ بی تمیزند! 

 

مرا صد درد در این شهر دادند 

عسل گفتند و جایش زهر دادند 

 

به گوش این وآن افسانه گفتند 

تو را عاقل٬ مرا دیوانه گفتند! 

 

امان از غربت این آشنایان 

از این زاهدنما ناپارسایان 

 

تمام مٍهرهاشان٬ نقش بازی 

شگفتا از چنین مهمان نوازی! 

 

نمی دانم چه می خواهد خدایم  

که با این جمع کرده مبتلایم؟! 

 

اگرچه در جهان اینک بهار است 

خزان در آن همیشه برقرار است 

 

از آبی٬ آسمانش را نشان نیست 

پُر از کاه است٬ اما کهکشان نیست! 

 

در این شهر عاشقان را می گدازند 

ریا آلودگان را می نوازند! 

 

در آنجا هیچ دستی بر سما نیست 

ویا گر هست٬ جز باد هوا نیست! 

 

حیابا این جماعت قهر کرده ست 

عطوفت نیز ترک شهر کرده ست 

 

تمام روشنانش بی فروغند 

در آنجا شاعران اهل دروغند 

 

خرانش صاحبان سبک هستند 

همه سیمرغ هایش کبک هستند!! 

 

نه مریم هایشان بکرند و دل پاک 

نه رُزها ریشه می سازند در خاک 

 

به دیو آغشته اند آنجا پری ها 

نصیب اهرمن٬ انگشتری ها 

 

صداقت را خریداری نمانده ست 

ز گلزارش به جز خاری نمانده ست 

 

کسی از خویش٬ آگاهی ندارد 

کمالی غیر خودخواهی ندارد 

 

تملق پیشگان در صدر هستند 

کَران لال٬ صاحب قدر هستند! 

 

در آنجا باد را حرمت٬ عظیم است 

ثبات و یکدلی امری عقیم است 

 

از آنجا روح غیرت رخت بسته ست 

وفاداری٬ به خاکستر نشسته ست 

 

مپرس از چیست رویا عین کابوس 

من و تو اهل این شهریم افسوس! 

 

مگو از چه چنین بی مهر و شومیم 

من و تو زاده ی این مرز و بومیم!!.... 

 

 

 

معیار

لاله ها از خاک ما کوچیده اند

زخم های ما نمک پوشیده اند


تیغ های تیز غیرت خفته است

عشق را روح جسارت خفته است


کشور امروز چون دیروز نیست

عشق را جا در دل امروز نیست


سبک وارون گشت و دیگر شد سیاق

ماه را بردیم با خود در محاق


از غزالان نام مُشکی مانده است

از شهیدان یاد خشکی مانده است


رو به غرب است آفتاب انقلاب

بسته شد آیا کتاب انقلاب؟!


آنچه ناحق بود، قدر مطلق است

سیم و زر معیار حق و ناحق است


بازهم آغاز شد عصر سگی

با سیاست همعنان شد بی رگی


سنگها در دستهامان شد عقیم

باز هم برگشت شیطان رجیم


صد تبر داریم و ابراهیم نیست

کعبه را بتخانه بودن بیم نیست


ریشه های عدل را خشکانده ایم

یاد مولا را ز دلها رانده ایم


شمع بیت المال در سوز و گداز

هر کسی سرگرم نفس و مست آز


چشم های هرزه بین تیز هیز

در کمین معصیت در پشت میز


بر حقیقت پرده پوشی کرده ایم

با خدا هم کم فروشی کرده ایم


روسپی زاده است اینجا اقتصاد

تا که راحت تر فرود آید فساد


قلب او در جیب هایش می تپد

خود بدان دیگر کجایش می تپد!!


هر کسی ناراست تر، پُرپول تر

هر کسی پرپول تر، شنگول تر!


دامن گلها همه خیسی گرفت

روسری ها را دگردیسی گرفت!


چهره فرهنگ را سگ لیس زد

بوسه بر پیشانی اش، ابلیس زد


عشق شد بازیچه دست دلار

می خزد در بستر هر نابکار


ذکرهامان ادعایی بیش نیست

می رویم و مقصدی در پیش نیست


یک نفر هستیم و یک صد دسته ایم!

کفر را با دین تناسب بسته ایم


شورها افتاده از جوش و خروش

مطلق ما گشته نسبیت فروش


ای خدا جز تو تسلی مان نماند

در شب و ظلمت، تدلی مان نماند


بازگرد ای تیغ ، وقت خواب نیست

جرعه ای لب تشنگان را آب نیست


بازگرد از برق تو بینا شویم

با زبان تیز تو معنا شویم


زخممان از ناز مرهم دور باد

چشم های عافیت بین کور باد!