و من دوست دارم صدایت کنم ...

مجموعه شعر فارسی - احمد نیکنامی

و من دوست دارم صدایت کنم ...

مجموعه شعر فارسی - احمد نیکنامی

هیچستان

تو مثل من آواره و حیرانی، من نیز چون تو خسته و سرگردان

بی تو تمام کوچه ها بن بست اند، و پارک ها همه بی تو قبرستان


فرقی نمی کند چه روزی باشد، وقتی دلم از هر کسی می گیرد

فرقی نمی کند چه شهری باشم، تهران، میانه، زنجان یا تاکستان!


هرچند فردم بی تو، اما زوجم! همدرد همراهم نمی پرسی کیست؟

با سایه ها ولگردی ام گٌل کرده ست، در ظهرهای ساکت تابستان!


در روح من شب شد، شبی طولانی، بادا که هرگز درنیاید خورشید

من خسته ام، من خسته از روییدن، ای کاش که هرگز نبارد باران


من از عطش می سوزم و آبی نیست، در باور چشمان من خوابی نیست

تاریک و تاریک است و مهتابی نیست، چون نیستی در خاطراتم مهمان


از من مپرسید از کجا می آیم، نامم چه و ننگم چه و دردم چیست

من از خودم همین قّدَِر می دانم، که بی تو هیچم، مردی از هیچستان!!

نظرات 7 + ارسال نظر
ساغر 1391/07/18 ساعت 11:43 http://saghar85.blogfa.com/

کمی به فکر خودت باش
این قدر در کنایه ها و استعاره ها آشیانه مکن
آسیب می بینی
همیشه گلوله از سرب نیست
گاه لبخندی است آلوده به تحقیر
(رسول یونان)
از اینکه سرزدید سپاس گذارم
واز اینکه با نقدی گزنده ،افکارم را به وسواس نکشیدید ممنونم
امید ان دارم به لطف اندیشه های استوارتان،گام های قابل تحمل تری در امر نگارش بردارم
موید باشید

ا.ن 1391/07/02 ساعت 18:20

*۲۰*

فرقی ندارد؛ کنار تو که نباشم نفس هم تکرار است چه رسد به شهر ها و خانه ها.....

الهه بدل زاده 1391/03/08 ساعت 03:07

فرقی نمی کند چه شهری باشم
تهران میانه زنجان یا تاکستان . . .
مانا باشید.

سلام
غزل زیبایی بود
آپم

م ف 1391/02/16 ساعت 13:53

با دلرنجه هایتان از کودکانگیمان ما دستهای تنهایی در دست ماست .

"دوست"
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان میداد
و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق میزد
و مهربانی را به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر میشد
همیشه کودکی باد را صدا میکرد
همیشه رشته صحبت را به چفت آب گره میزد
برای ما یک شب سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم که با چقدر سبد برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله ی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم.

نبودنت را دارم با ساعت شنی اندازه میگیرم :

یک " صحرا " گذشت

ا.ن 1391/02/08 ساعت 20:55

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری/سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست...!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد